بیهُده گردِ راستِ بازارِ خیال

شرح پریشانی یک ذره در کنجِ کهکشان

تبلیغات تبلیغات

درد زندگی. درد بی نهایت

دیشب زنگ زدم به مامانم و در لحظه اول دیدمش فهمیدم یچیزی شده گفتم چیشده و گفت دایی تصادف کرده و خون ریزی مغزی. هوشیاریش خیلی پایینه و ... همینجور گریه میکرد. انگار آب یخ ریختن رو سرم. اصلا نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم. گریه های مامان از اونور داشت جیگرم رو خون میکرد. اولین چیزی که اومد تو ذهنم این بود بیچاره مامان. تازه ۶ ماه نشده باباجون، باباش رو از دست داد بعدش عزیز حالش بد شد و هنوزم حالش بده و عین یه تیکه گوشت افتاده روی تخت حالا هم برادرش اینطور.
برچسب‌ها: هوشیاریش, نمیدونستم
در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

مطالب پیشنهادی

آخرین مطالب سایر وبلاگ ها

جستجو در وبلاگ ها