دیشب زنگ زدم به مامانم و در لحظه اول دیدمش فهمیدم یچیزی شده گفتم چیشده و گفت دایی تصادف کرده و خون ریزی مغزی. هوشیاریش خیلی پایینه و ... همینجور گریه میکرد. انگار آب یخ ریختن رو سرم. اصلا نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم. گریه های مامان از اونور داشت جیگرم رو خون میکرد. اولین چیزی که اومد تو ذهنم این بود بیچاره مامان. تازه ۶ ماه نشده باباجون، باباش رو از دست داد بعدش عزیز حالش بد شد و هنوزم حالش بده و عین یه تیکه گوشت افتاده روی تخت حالا هم برادرش اینطور.
ادامه مطلب
نشستم توی محوطه. اولین خونه مشترکمون و اولین خونه ای که توی خارج بی پناه بهم پناه داد. صدای آب میاد به همراه صدای پرنده ها. نشستم روی صندلی های جلوی گریت روم زیر سایه بان. نمیدونم تا کی اینجاییم، احتمالا طولانی نیست و حتی ممکنه جاهای بعدی هم طولانی نباشن. اما خب همه این سالها و جاهایی که موقت بودم و در انتظار بعدی بودم زندگیم بودن. تصمیم گرفتم نهایت استفادم و از این روزا بکنم. نهایت استفاده از روزهایی که هیچ اتفاقی نمیوفته و همه چیز نرماله.
ادامه مطلب
امروز ۱۷ می و ۲۷ اردیبهشته. شنبه است و هوا ابریه. مهدی خونه است. احساساتم داره نسبت بهش صیغل پیدا میکنه. احساس میکنم دارم تراش پیدا میکنم در مورد اینکه کنارش هستم چقدر برام بهتره و خب چقدر دوسش دارم. ذره ذره. هیچیم عین ادمیزاد نیست. البته شایدم هست فقط چون از تجربه و انچه در دل بقیه میگذره خبر ندارم این فکر رو میکنم. شاید خیلی ادما از تظاهر اینکه روزای اول زندگی همش عشق و عاشقیه احساس بهتری بهشون دست میده.
ادامه مطلب
خیلی سخته از دست عزیزترین آدم های زندگیت بزرگترین زخم های روحیت رو بخوری یا بیشترین ترس ها و تروماهات ایجاد شده باشه. اینکه در عین اینکه عاشق کسی باشه و نخوای خار توی پاش بره، وجودت از رفتارهاش با تو پر از خشم باشه! خیلی سخته بخوای خودت رو در این کشاکش حفظ کنی تا احساسی برخود نکنی، تا چیزی رو شبیه به پل های پشت سر خراب نکنی. خیلی سخته. دیروز با خانمی که هم مسیرم شده بود به اینجا و پسرش رفتیم بیرون.
ادامه مطلب
امروز توی یه میتی که یکی از استادای کارشناسیم برای دورهمی یهویی زده بود همینجوری جوین شدم. تجدید حس های عجیبی بود برام. ادمایی که بیش از چندین سال بود ندیده بودمشون کنار هم و توی جمعشون نبودم. از آخرین بارها هم خیلی هم خودم شرایطم عوض شده بود هم اونا. اخرین بارها پر از حس های اینسیکیور طور بودم. نمیدونم خیلی حس عجیبی بود انگار حتی جوین شدم که بگم من دیگه همون ادم نیستم. من دارم خیلی بالا میرم. هنوزم برای احیای حس های بد گذشته همش در حال اثبات خودم به خودم
ادامه مطلب
امروز ۲۳ می سال ۲۰۲۵ عه. تقریبا چند ماهی هست که دیگه تاریخ هارو میلادی بررسی میکنم. بعدش تاریخ شمسی رو چک میکنم. آدمیزاد به هر شرایط جدیدی عادت میکنه و چیزی از خودش رو بروز میده که تا قبل اینکه توی اون شرایط قرار بگیره براش نادیدنی و حتی ناممکن بود. دیشب با فریناز حرف زدم بعد مدت ها. راستش خیلی ازش خجالت میکشم. سال هاست که باهاش حرف میزنم و دیگه هزینه تراپی رو نمیدم. خیلی زشته. امیدوارم روزی همه این کمک هاش رو جبران کنم.
ادامه مطلب
امروز عمیق و از ته دل گریه کردم. احساس کردم ضعف تا مغز استخوانم رفته و من ناتوان ترینم در مقابل این آزمون پیش رو. احساس حماقت کردم. احساس کردم نمیتونم. نمیتونم و میخوام ازش فرار کنم. احساس کردم این سخت ترین کاریه که باید بکنم(اما نبود و نیست). این آزمون زبان برام شده عین یک کابوس. شاید مسخره باشه برای بعضیا چقدر چیز روالیه و من با تمام وجودم براش گریه کردم. برای ضعف و ناتوانیم. اینارو مینویسم بگم امروز اون روز گریه دار از این فیلم زندگی بود که شخصیت اصلی
ادامه مطلب
روزهای سختیه. ۲ روز مونده به آخر ماه حتی یک دلار هم ته کارتمون نیست. بدون هیچ پس اندازی. با ترس و لرز روزای آخر رو طی میکنیم. تمام این هارو مینویسم که روزی که دغدغه های این چنینی نداشتم یادم بمونه چه روزایی داشتم. یادم بمونه. و خب مطمعنم روزی اونقدر پولدار میشیم که این روزا فقط یه مشت خاطره(امیدوارم خوب) باشه برامون. همین سختی هاش باعث بحث و دعواهای ناخواسته میشه. سختی روزها آدم هارو مستعد ناراحتی های زیاد میکنه.
ادامه مطلب